گم شدن دخترانی که به کویر رفته بودند!
عصر جمعه 19 فروردین، سهیلا، مبینا، مهناز و الهام بعد از خوردن ناهار با بزرگترهایشان به سمت کوه رفتند تا کمی در اطراف بازی کنند. دخترها کنار مادربزرگ می رفتند و پدرانشان جلوتر بودند. مادربزرگ می خواست سبزی کوهی بچیند و دخترها هم کنارش بودند.
ساعت نزدیک 4 بود. همه به سمت پایین کوه در حرکت بودند. اما دختران نمی خواستند به این زودی برگردند چراکه دوست داشتند دنبال پدرهایشان بروند. دخترها با تصور اینکه مسیر سمت چپ، آنها را به پدران شان می رساند از مادربزرگ جدا شدند و پیش رفتند.ساعتی بعد ودرحالی که مسافت زیادی طی شده بود اما هیچ نشانی ازخانواده شان ندیدند. دخترها که ترسیده بودند کمی عقب برگشتند و به یک سه راهی رسیدند.ازآنجا که فکر می کردند از مسیر رود به خانواده هایشان می رسند کنار رودخانه حرکت کردند. اما...
لح
ظه های پردلهره درکویر
مهنازکه 9 سال دارد و کلاس سوم دبستان است، وقایع شب حادثه رابخوبی در یاد دارد. انگار تجربه آن شب تاریک در ذهنش مو به مو حک شده است.او به خبرنگار حوادث «ایران» گفت:«آن روز عصر با مادرجون از کوه پایین آمدیم. اما وسط راه مادربزرگ پایین رفت و ما به سمت بالا رفتیم تا پیش بابا های مان برویم. ولی هر چه رفتیم به هیچ جا نرسیدیم. فکر کردیم شاید اگر از کنار رودخانه برویم پیش بقیه می رسیم اما هر چه جلوتر می رفتیم بیشتر گم می شدیم.
خیلی خسته بودیم و هوا هم تاریک شده بود. به همین خاطر همان جا نشستیم. هوا خیلی سردشده بود.به همین خاطر با روسری هایمان پتو درست کردیم و در نزدیکی کوه خوابیدیم. همگی ترسیده بودیم. می ترسیدیم مار و عقرب سراغمان بیاید. به همین دلیل با هم نماز خواندیم و دعا کردیم خطری سراغ مان نیاید و زود پیش خانواده هایمان برویم. تا نزدیک صبح خوابیدم تا اینکه هوا کمی روشن شد. چراغ موتوروماشین ها را می دیدیم اما چون صدایمان از سرما گرفته بود صدای فریادمان را نمی شنیدند. تا اینکه یک موتورسوار ما را دید و پرسید:«شما همان چهار دختر گمشده هستید؟» و ما خوشحال شدیم و گفتیم بله. بعد هم به عمو امیر زنگ زد و ما را پیش خانواده مان بردند.»
مادر مهنازهم که می گفت پراسترس ترین ساعت های زندگی اش را پشت سر گذاشته، به خبرنگار «ایران» گفت:«ما تا به حال به روستای کشتوییه نرفته بودیم و محیط برای مان غریب بود. اما بچه ها با این جور محیط ها غریبه نیستند. شرایط پراسترسی بود. تقریباً 20 دقیقه از بازگشت همه از کوه گذشته بود که متوجه غیبت دخترها شدیم. همه جا را گشتیم اما خبری از بچه ها نبود. به همین خاطر با 110 تماس گرفتیم و دقایقی بعد نیروهای پلیس و هلال احمر به محل رسیدند. ما خیلی بی تاب بودیم به همین دلیل حدود ساعت 12 شب مردان ماندند و زن ها را به کرمان بردند. در آن چند ساعت فکرهای وحشتناکی به سراغ مان آمد. با این حال فقط دعا کردیم ونمازخواندیم تا اینکه بالاخره نذرونیازهایمان به درگاه الهی جواب داد. حالا هم خوشحالیم که خدا دوباره بچه ها را به ما برگرداند.»
با سنگ دورمان دیوار ساختیم
مبینا چند ماه دیگر 11 ساله می شود. او از بقیه دخترها بزرگتر بود به همین خاطرآن شب همه به حرفش گوش می دادند. او گفت:«وقتی مسیر رود را جلو رفتیم و راه را گم کردیم، هوا تاریک شده بود و نمی توانستیم برگردیم. شب سردی بود. برای اینکه گرم شویم به بچه ها گفتم با سنگ دیوار درست کنیم و روسری هایمان را گره زدیم و مثل پتو رویمان انداختیم. من و الهام نشستیم و مهناز و سهیلا روی پای ما خوابیدند تا گرم شویم. ما ترسیده بودیم. نگران بودیم مار وعقرب از جایی بیاید به همین خاطر بیدار ماندیم و نگهبانی دادیم. نیمه های شب وقتی تیر هوایی می زدند که گرگ ها و شغال ها را فراری دهند ما فکر می کردیم شکارچی ها هستند و بیشتر استرس می گرفتیم. من و سهیلا دل درد گرفته بودیم. چیزی برای خوردن نداشتیم. با هم نماز خواندیم و دعا کردیم. نور چراغ ماشین پلیس ها معلوم بود اما هر چه به بچه ها گفتم جلو برویم گوش نکردند. صبح که شد راه افتادیم و دو موتورسوار ما را دیدند و نجات پیدا کردیم.»
پدر مبینا نیز گفت:«واقعاً خدا می داند که چه شب سختی بود. با اینکه نیروهای انتظامی، هلال احمر استان، همشهری هایمان در کرمان و مردم بومی خیلی تلاش می کردند اما چون ما سمت راست مسیر را بیشتر می گشتیم و بچه ها در جهت دیگری رفته بودند ناامیدتر می شدیم. استرس آن شب هنوز در بند بند وجودمان مانده است و سردرد شدیدی دارم. وقتی این اتفاق افتاد دهیار روستا و رئیس اورژانس منطقه و البته همه نیروهایی که در محل بودند سنگ تمام گذاشتند. چند نفر از بومی ها خیلی لطف کردند و انگار که بچه های خودشان گم شده اند بی منت به دنبال دخترها گشتند. شایعات زیادی بود؛ یکی می گفت ممکن است گروگانگیری شده باشد، شاید هم بچه ها را به خاطر النگو و گوشواره هایشان دزدیده باشند. پلیس هم این احتمالات را رد نمی کرد. همه اقوام ما آمده بودند.به همین خاطر در کنار نیروهای حاضر در محل یک جای پارک هم نبود. یک بار نیمه های شب شایعه شد بچه ها پیدا شدند و عملیات متوقف شد. اما خیلی زود فهمیدیم شایعه است. وقتی صبح خبر پیدا شدن بچه ها را دادند و دخترم را دیدم، 5 دقیقه فقط گریه کردم. حتی نمی توانستم روی پایم بایستم.اما عملیات تجسس فوق العاده و عالی بود.ولی مطمئن هستم اگر دوربین مدار بسته در محل بیشتر بود خیلی حرف و حدیث ها کمتر می شد و شاید زودتر به نتیجه می رسیدیم.»
الهام هم مثل مهناز 9 ساله است. او درباره شب حادثه گفت:«مبینا از همه بزرگتر بود و ما همه امیدمان بعد ازخدا به او بود. آن شب وقتی گم شدیم و هوا تاریک شد چند موتوری دیدیم. سهیلا می گفت آنها دزد هستند و نباید نزدیک شان برویم. آنقدر راه رفتیم تا خسته شدیم. من و مبینا نخوابیدیم. سهیلا و مهنازدائم از مار و عقرب می گفتند و ترس به جانمان انداخته بودند. به همین دلیل تا صبح کشیک می دادیم. صبح که بچه ها بیدار شدند پاهایشان از سرما یخ زده بود. با روشن شدن هوا به هر زحمتی بود راه افتادیم تا اینکه آن موتوری ها ما را دیدند و به خانواده مان خبر دادند. بعد هم منتظر شدیم تا یک ماشین پلیس آمد و ما را سوار کرد. تا صبح هیچ چیزی نخورده بودیم و به ما خوراکی دادند. وقتی به روستا رسیدیم مردم زیادی را دیدیم که زبانمان ازدیدن آنها بند آمده بود. همه اقوام مان آمده بودند؛ شاید 500 نفر. تا ساعت 12 ظهر ما را به کرمان رساندند و خدا را شکرحالا کمی ترسم ریخته است.ولی هنوزهم ضعف دارم. خانم معلم مان گفت ماجرا را از تلویزیون شنیده و من می توانم برای استراحت به خانه بروم.»
صدبارمردیم وزنده شدیم
پدر الهام با ابراز تشکر از نیروهای انتظامی، هلال احمر، استان و مردم محلی گفت:«تا پیدا شدن بچه ها صد بار مردیم و زنده شدیم. شب کویر تاریک و بسیار سرد است و بچه ها خیلی ترسیده بودند. بعد از این اتفاق جلسات مشاوره برای بچه ها گذاشته اند و خدا را شکر حال شان بهتر شده است.»
موتوری می دیدیم قایم می شدیم
سهیلای 10ساله گفت:«هوا تاریک شده و ما خسته بودیم. همانجا دیوار درست کردیم و ماندیم. من از ترس خوابم نمی برد. با هم نماز خواندیم تا در آن تاریکی خدا کمک مان کند. صبح که شد نور زرد و سفید ماشین ها را دیدیم و به طرف آنها حرکت کردیم. دست های همدیگر را گرفته بودیم که گم نشویم. راستش شب چند باری موتورسواران هلال احمر را دیدیم اما چون فکر کردیم دزد باشند قایم شدیم. خوشحالم که نجات پیدا کردیم و مطمئنم با توکل به خدا سالم ماندیم.»
پدر سهیلا هم گفت:«ساعت نزدیک 6 بود که متوجه غیبت بچه ها شدیم. وقتی چند تا شغال دیدیم بشدت ترسیدیم.هرکسی یک طرف می رفت.تا اینکه نیروهای امدادی رسیدند.
کارشان عالی بود و می خواهم از همین جا از نیروهای هلال احمر، پلیس، مسئولان استانی و مردم روستا تشکر کنم. مردم منطقه واقعاً خالصانه کمک کردند و بدون هیچ چشمداشتی، خودجوش به کمک ما آمدند. از همه آنها بی نهایت تشکر می کنم.»
بسیج همگانی برای نجات دختربچه ها
خلیل همایی راد مدیر کل امنیتی استانداری کرمان دراین باره گفت:«با گزارش این اتفاق ساعاتی پس از غروب، تعداد زیادی از نیروهای امداد، هلال احمر، پلیس و استانداری و حتی شخص بخشدار، استاندارو فرمانده انتظامی استان شخصاً به محل رفتند. عملیات بی وقفه ادامه داشت و حتی چند قلاده سگ زنده یاب به محل اعزام شد و خوشبختانه با تعامل خوب نیروها و مردم محلی این چهار دختر در سلامت کامل به آغوش خانواده هایشان بازگشتند. عملیات جست و جو با همه امکانات دنبال شد و حتی دوربین های جاده ای همه خودروهای محور شهداد - کرمان را زیر نظر گرفت و همه ترددها تحت کنترل بودند.»
وی ادامه داد:«این دختران پس از 17 ساعت سرگردانی حسابی ترسیده بودند. شاید یکی از موضوع هایی که کمتر کسی در زمان های بحران به آن توجه می کند لزوم بررسی روانی قربانیان این گونه حوادث است. صبح شنبه شخصاً به محل رفتم و پس از پیدا شدن دختران، آنها و خانواده هایشان را به مرکز فوریت های کرمان معرفی کرده و پس از بررسی سلامت جسمانی، جلسات مشاوره ای برای بچه ها تعیین شد. با توجه به اینکه تبعات ناشی از ترس کودکان سال ها بعد ممکن است بروز کند این جلسات برای کنترل سلامت بسیار مفید است. نکته ای که نباید فراموش کرد تعامل خوب مردم با مسئولان استانی، پلیس و هلال احمر در این جست و جو بود. دراین حادثه اگر خانواده ها کمی در مراقبت از فرزندان شان دقت می کردند این اتفاق رخ نمی داد. مطمئناً بحران پیش آمده هم استرس زیادی به همه وارد کرد و هم هزینه زیادی را برای تجمیع نیرو به منطقه تحمیل کرد. این عملیات و تعامل همچنین ضریب بالای امنیتی منطقه را نشان داد و بسیار سازمان یافته انجام شد